با سلام
فرزند عزیزم من اگر دستگاه تصفیه هوا را برنده شوم همان لحظه آن را راه اندازی خواهم کرد تا به گفته دکترت عمل کرده باشم تا حداقل در ماه کمتر دچار آلرژی شوی و کمتر به دل درد دچار شوی و کمتر پنی سیلین و کورتون استفاده کنی. فرزندم من اگر این دستگاه را برنده شوم فرصتی بدست میآورم تا بتوانم کارهایم را انجام دهم و با وقت کافی از این شهر برویم و اهواز را با این همه ریزگرد ترک کنیم. شهری که با تمام وجودم دوستش دارم اما سلامتی قابل خریدن نیست و سلامتی تو و مادرت بیشتر از اینها ارزش دارد. من اگر این دستگاه را برنده شوم شاید بتوانم چند صباحی دیرتر از این شهر آلوده اما عزیز مهاجرت کنیم، شهری که پر از عشق و محبت است. اما من اگر برنده شوم فقط یک دستگاه برنده میشوم و باقی مردم این شهر چه باید بکنند از چه کسی میتوانند کمک بگیرند؟ از مسئولین مربوطه که با شنیدن اعتراض مردم میگویند مردم خوزستان باید با ریزگردها کنار بیایند؟ اما با رسیدن این گردوغبار به شهرهای بالا به تکاپو میافتند و نماینده به کشورهای همسایه میفرستند.
وای خدای من چه کاری از دست ما ساخته است چه کاری میتوانیم انجام دهیم.
آیا میشود همه از شهرمان کوچ کنیم یا اینکه شهرمان را سرپوشیده کنیم یا به دانشگاه نرویم یا سرکار نرویم برای خرید و کلاً کارهایمان را انجام ندهیم؟ چرا صدایمان به جایی نمیرسد؟ چرا برای کسی مهم نیست؟ آیا میشود یک دستگاه تصفیه هوا به بزرگی اهواز برنده شوم؟
فرزندم من، اگر برنده شوم این دستگاه را به همسایه هدیه خواهم داد چون به مراتب حال دوست تو از تو بدتر است و خودمان در خانه از ماسک استفاده خواهیم کرد. یادت هست روزی که حسین حالش خراب شد و پدرش در خانه نبود و من مجبور شدم او را به بیمارستان ببرم چه حال و روز بدی پیدا کرد؟ مادرش با دیدن تشنج حسین از حال رفت و نتوانست ما را تا بیمارستان همراهی کند. وقتی به بیمارستان رسیدیم دکتر اورژانس با دیدن او فوراً کمک نفس به او داد و بدون اینکه شرح حالی از او بپرسد با دادن کمک نفس شروع به نوشتن نسخه کرد. آخر اینجا دیگر همه موقعی که غلظت ریزگردها به پنجاه درصد از حد مجاز میرسد دیگد میدانند برای کسانی که به بیمارستان میروند چه اتفاقی افتاده. اما آن روز وضعیت خیلی فرق میکرد. اوضاع به حد بحرانی رسیده بود. دو روز بود که همه جا تعطیل شده بود. همه جا را گرد و غبار گرفته بود. گرما بیداد میکرد. برق رفته بود و هر چند ساعتی با صدایی مهیب، ترانسهای برق منفجر میشدند و دوباره برق میرفت. تا جایی که از کل کشور درخواست کمک کرده بودند. توی آن دو روز خیلی از مردم بستری شدند، خیلیها گرما زده شدند. مادر بزرگ یکی از دوستان همان روز اول بعلت تنگی نفس از این دنیا رفت. قبل از او من مریضی تو را دست کم میگرفتم و توصیه دکترت را نشنیده میگرفتم اما با شنیدن این خبرها و گرفتاریها به خودم آمدم اما کاری از دستم ساخته نبود. فقط تنها کاری که توانستم انجام بدهم، چسباندن درزگیر به پنجرهها و درها بود. اما مادرت چقدر غر زد که این راه چاره نیست و باید از این شهر رفت. آخر چند نفر میخواهند از این شهر بروند. چرا باید صورت مسئله را پاک کرد؟ چرا نمیتوان مشکل را از اساس درست کرد؟ چطور انسان میتواند به فضا برود اما نمیتواند این مشکل را حل کند؟
آره فرزندم من اگر برنده شوم دستگاه را به دوستت هدیه میدهم و در اولین فرصت از این شهر میروم. نمیخواهم خدایی نکرده اتفاقی برای تو بیفتد. حسین و حسینهای دیگر باید به فکر خودشان باشند. من تو را از این شهر میبرم تا در شهری دیگر، اهواز دیگری بسازیم. آخر تا چند سال دیگر همه این شهر را ترک میکنند و در جایی دیگر، اهواز دیگری بپا خواهیم کرد که پر از حسین باشد. حسینهایی که بتوانند سالم و با نشاط زندگی کنند و احتیاج به کمک نفس نداشته باشند. جایی که وقتی پیش دکتر رفتی اول شرح حالت را بپرسد بعد دارو تجویز کند. بدرود اهواز بدرود.
نویسنده: اسماعیل احمدی