میدانید بعضی وقتها بعضی چیزها باید نباشد تا قدر بودنشان را بدانیم. تا شاید اصلاً بودنشان را درک کنیم. برای منی که در تهران به دنیا آمدهام و در همین شهر بی در و پیکر بزرگ شدم، اکسیژن حسی شبیه به گمشدهای دارد که به دنبالش نمیرویم، نمیگردیم و مشخصاً پیدایش نمیکنیم. البته باید بگویم که همه اینها تنها وقتی به ذهنم رسید که تهران را برای اولین بار ترک کردم.
سال ۸۴ بود که به اجبار پدیدهای به نام دانشگاه آزاد، به تفرش سفر کردم. شهری کوچک و خوش آب و هوا در استان مرکزی که بین چند کوه قد و نیم قد گیر افتاده بود. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد آسمان بود که میشد در کرانه آن تا پشت ابرها را دید. همه چیز شفافتر بود درست مثل وقتی که برای اولین بار عینک میزنی و میفهمی سالهاست که هیچ چیزی نمیدیدی.
چشمم و ذهنم به دنیای جدیدی باز شده بود که در آن نفس کشیدن لذت بخش بود. نمیدانم اثر آب و هوای پاک شهر بود یا دوری از شلوغیهای تهران اما به نظر سردردهای وقت و بی وقتم هم بهتر شده بود. مردم شهر مهربانتر بودند و لبخند مهمترین عارضه نفس کشیدن بدون سرب بود.
هم دانشگاهیها همه منتظر بودند تا کلاسها تمام شود و زودتر به شهر شلوغ دوست داشتنیشان برگردند اما من لذتی تازه را پیدا کرده بودم. لذت اوج گرفتن از زمین و نفس کشیدن در کنار درختانی که کارشان را خوب بلد بودند. هرچند بالاجبار گه گاه به تهران بر میگشتم اما تفرش به زادگاه و میعادگاه من تبدیل شده بود.
درس و مشق و دانشگاه که تمام شد به پایتخت برگشتم. تهران اما برایم آن شهر همیشگی نبود. درست مثل وقتی که بعد از سفر به شمال و زندگی در یک ویلای بزرگ به خانه بر میگردید و احساس میکنید آپارتمانتان از همیشه کوچکتر شده؛ دیوارها به هم نزدیکتر شدهاند و انگار گلویتان را فشار میدهند.
دیوارهای تهران من را در آغوش گرفته بودند و تنگی نفسی مدام، گلویم را فشار میداد. سردردهایم هم به سرعت به حالت اولیه برگشت تا این بار با اطمینان بگویم که هوای آلوده پایتخت عامل میگرن من است. هیچ چیز تغییر نکرده بود جز نگاه من به هوایی که دیگر نبود. دیگر سر جایش نبود.
این روزها اما من در شهری زندگی میکنم که همه نگران زلزله احتمالیاش هستند. غافل از این که این شهر سالهاست که دهها ریشتر زلزله را در عمق چند سانتی متری ریههای شهروندانش تجربه میکند. این روزها اما حسرت میخورم به روزهایی که میشد صبحها پنجره را باز کرد و نفسی عمیق کشید و لبخندی را حواله همسایه روبرویی کرد. این روزها اما دلتنگم. دلتنگ هوای آن روزها…
نویسنده: سهیل بالینی