تا حالا نشستید یه گوشه ی دنج و درحالی که یه چایی خوشرنگ و قندپهلو جلوتونه به سوالای پیشپاافتادهای که در عین سادگی می تونه کلی احساساتتونو بالا پایین کنه فکر کنید؟
وقتی بعد خستگی کارم و برا استراحت خواستم یکم وب گردی کنم به این سوال برخورد کردم. یه چایی برا خودم ریختم و به خودم هفت هشت دقیقه استراحت دادم و به خودم گفتم: “واقعا اگه این دستگاه رو برنده بشی به کی هدیش می کنی؟” خودمم خیلی سریع جوا دادم: “معلومه دیگه، می ذارم تو خونه که خودم و خونوادم چند صباحی نفس پاک تری بکشیم.” به نظرم خیلی ساده و منطقی بود. واقعا لازمه، اونم تو این شهری که هفته ای یکی دو روزش هوا ناسالمه. یه قند گذاشتم گوشه لپم و چاییمو گرفتم دستم که چشمم به عکس پدرم افتاد. عکس پدرمو گذاشتم روی صفحه نمایش کامپیوتر محل کارم. رفتم تو فکر پدر مادرم. با این همه زحمتی که برامون کشیدن و با سن بالاتر که باعث میشه ریه های آسیب پذیر تری داشته باشن، حتما این دستگاه حق اوناس. چقد من خود خواهم. اصن وقتی اونا سلامتیشون تو خطر باشه، اینقد عشق بین من و پدر و مادرم هست که از سلامتی خودم لذتی نبرم. حس بهتری داشتم.
گفتم بذار یکمی سطح از خود گذشتگیمو ببرم بالاتر ببینم دیگه می تونم به کی بدم. انتخاب بعدیم مهدکودک پسر شیش سالم بود. آفرین به من. چه فکر نابی. کلی بچه که یکیشونم بچه خودمه چند ساعت در روز بهتر نفس می کشن. تازه شاید یه فرهنگ سازی هم بشه. کلی از اولیا وقتی این صحنه رو ببینن و یکم براشون تبلیغ بشه حتما این دستگاهو تهیه می کنن. باعث افزایش سلامتی کلی آدم میشم. لبخند رضایت رو لبم نشست. “فرهنگ سازی”. چه کار بی نظیری دارم می کنم.
ذهنم که کلی از اینکه از نظرش استقبال شده بود داشت ذوق می کرد، موتورشو راه انداخته بود. رفتم تو رویا. اگه کلی دستگاه تصفیه داشتم به کیا می دادم؟ به بیمارستانا، خانه های سالمندان، مدرسه ها، همه ی اعضای فامیل، بچه هایی که تو خیابون کار می کنن و کلی جواب قشنگ دیگه. ذهنم دست بردار نبود. اینبار خودش سوال طرح می کرد. اگه می تونستی انواع و اقسام اینارو بسازی واسه کیا درست می کردی؟ واسه کارخونه ها، ماشینا، اتوبوسا. خوب که ذوق کردم دیدم منم و یه چایی یخ کرده و نیم ساعت که خیلی سریع گذشته بود. فک کنم عقربه ها تموم این مدت رو دویده بودن.
وقت کارم تموم شده بود. میزمو جمع کردمو و بعد اینکه نیم ساعت آخر کاریمو مرخصی رد کردم، رفتم سراغ ماشینم. ماشینو روشن کردم و رفتم تو فکر. هنوز تحت تاثیر ایده ی فرهنگ سازی با مهدکودک بودم. با یه لبخند رضایت و غرق در افکار قشنگ، نگهبان پارکینگ زد به شیشه ماشینم. خیلی عصبی بود. با همون لحنی که آدم بعضی وقتا با خودش شوخی می کنه تو ذهنم گذشت که اگه می دونست با چه آدم فرهنگ سازی طرفه با احترام بیشتری می زد به شیشه ی ماشین و خودم کلی از شوخی خودم خوشم اومد. به محض اینکه شیشه اومد پایین با لحن پر از شکایت گفت بازم که با ماشین اومدی این چهار قدم راهو. خوبه اتوبوسم داره مسیرت. حالا با ماشین اومدی که اومدی. آخه ادم تو فضای بستهی پارکینگ ماشینو روشن میذاره؟ خاموشش کن خفه شدیم. و با یه نگاه فرهنگ سازانه رفت سمت اتاقک نگهبانی که چند متری جلوتر بود.
به نظرم باید فرهنگ سازی رو از خودم شروع می کردم. شاید باید تک تک افراد از خودشون شروع کنن. یادم افتاد به جمله ی معروف. یکی برای همه. همه برای یکی.
نویسنده: محمد رحمتی