وقتی صحبت از هوای آلوده میشود، ابرهای خاکستری بی مهر فورا جلوی آسمان ذهنم نقش میبندند.
ساختمانهای از رنگ و رو افتاده که دیوارهایش پوشیده از کثافتهای شهری ست.
کوچههای خالی از بچهها و سروصداهاشان.
توپی که کنار درختی افتاده و آرزوی شوت شدن به پوستههایش مانده است.
سالخوردگانی که ماسک زدهاند و دولا دولا عرض خیابان را طی میکنند.
موضوع این است که، کسی نمیخواهد کاری کند.
همان ها که خود مشکلاند، خود را مشکل نمیدانند و میگویند تقصیر از ما و بند و بساطهایمان نیست.
اینجا نیستم تا کسی را سرزنش کنم یا یک شهر آلوده را با نوشتههایم برایتان به تصویر بکشم.
اینجا هستم تا از حضورم در یک روستای خوش آب و هوا بنویسم.
وقتی می گویم روستا، بیدرنگ اولین چیزی که به ذهن میرسد، آسمان آبی با شاخههای سبز درختان در قسمت پایین تصویر ذهنیمان است.
واقعا هم همینطور است.
اگر پرندگان را به تصویر ذهنیمان اضافه کنیم، کامل تر و درست تر هم میشود.
راستش، وقتی رسیدم باران زده بود و زمین خیس بود.
بوی خاک و چمنهای خیسِ نم دار، از هر بوی دیگری در دنیا لذت بخشتر است.
منظورم این است که، خب چه کسی در دنیا میتواند تحت تاثیر چنین بوی خوبی قرار نگیرد و لبخند نزند؟
شیشه را پایین آوردم و سرم را از پنجره بیرون بردم.
همه چیز زیبا بود.
آنگونه زیبا که گویی عینک جادویی به چشم زده بودم که میتوانست زیبایی وصف ناپذیر آن مزرعه گل گاوزبان را نشانم بدهد.
از ماشین پیاده شدم و به در تکیه دادم.
چشمهایم را بستم و با یک نفس عمیق، هوای تمیز و سالم را در ریههایم فرو کشیدم.
نه یکبار، که هفت یا هشت بار!
هوا آنقدر خوب بود، که همان لحظه آرزو کردم ای کاش شیشه خالی مربا را از خانه می آوردم تا آن را از بوی خوب و هوای تمیز پر کنم و درش را محکم ببندم.
بعد وقتی به شهر برمیگشتم و دلم برای هوای خوب و تمیز تنگ میشد، میتوانستم در شیشه را باز کنم و کمی از آن را مثل پماد شفابخشی ، پشت گوشهایم بمالم و دوباره پر شوم از آن حس خوب.
دقیقههای طولانی، همانجا به ماشین تکیه زدم.
به مزرعه بنفش گلهای گاو زبان خیره شده بودم و از اینکه هنوز هم جایی هست که بشود در آن آسمان صافِ آبی رنگ، بدون لکه ای از ابرهای خاکستری یا سیاه را دید فکر کردم.
جایی که بدون بوی هیچ دود کارخانهای ، روی خط زمان میگذرد و روزها و شبهایش را سپری میکند.
آن هوای خنک عصر، آن بوی خوب نمِ باران روی خاک های تشنه را دوست داشتم.
دوستش داشتم و دلم به رفتن از آنجا راضی نمیشد.
پس ماندم.
ماندم تا غروب خورشید را هم تماشا کنم که چگونه خورشید نارنجی رنگ، خودش را آرام آرام پشت کوه پنهان میکند.
در شهر، غروبها دلگیرند.
در روستا، غروبها تماشاییاند.
کنار ماشین، یک حصیر کوچک پهن کردم و برای خودم چای دارچین ریختم.
تا به حال در یک جای خوش آب و هوا چای دارچین نوشیدهاید؟
آن هم زمانی که خورشید کم کم به خواب میرود؟
راستش، توی شهر خودمان دست و دلم به خوردن چای نمیرود.
لامصب حس خوبی به آدم نمیدهد.
دلیلش را نمیدانم اما برای من هیچ حس خوبی ندارد.
اما در آن لحظه که به خورشیدِ رو به افول نگاه میکردم و چای مینوشیدم، چنان حس خوبی به من دست داد که چشمهایم پر آب شد.
ای کاش بودید و میتوانستید حسم را بچشید.
ای کاش میشد احساسات را مانند فایلی برای دیگران فرستاد تا آنها هم همانطور که تو احساسش میکنی، احساس کنند.
حسی که داشتم بینظیر بود.
گویی طعم خورشید را در چای دارچین داشتم و بوی شیرین سبزههای اطرافم، شیرینیام شده بود.
آسمان رو به تاریکی میرفت و به ناچار مجبور به بازگشت بودم.
هنوز هم که هنوز است، تنها با فکر کردن به آن سفر و احساساتی که در قلبم از آنجا ضبط کرده بودم ،میتوانم خنکی و پاکی هوایش را در قلبم حس کنم که چگونه در رگهایم جاری میشوند.
حس کنم و لبخند بزنم و به کوچههای خالی، ابرهای گرفته، سالخوردگان ماسک زده و توپِ تنهای کنار درختِ شهرم فکر نکنم.
نویسنده: مهتاب مهبودی