همیشه دلم به حال کارمندهای عوارضی سوخته!
فرض کن اول صبح باشه و بسم الله بگی و بری توی یک اتاق سه متریِ بی روح و دود گرفته.
پنجرهی اتاق رو باز میکنی و نفس میکشی، اما گلوت میسوزه! دو تا سرفه میکنی و سعی میکنی صدای بوقهای ممتد و گوشخراش رو نشنوی و به خودت قول میدی که امروز لبخند بزنی!
اولین ماشین که میرسه، یادت میاد که لبخند داشته باشی، سرتو از پنجره میکنی بیرون و میگی: «سلام»
راننده به زور شیشه ماشین رو میده پایین و با یه صدای طلبکار میگه: «چقدر میشه عمو!؟»
میخوره توی ذوقت و میگی اشکال نداره خستهاس، لبخند فراموش نشه! با لبهای خندون میگی: «۱۵۰۰ تومن»
میگه: «ای بابا! همه شون دزدن! چه خبره؟ بیا بگیر» میبینی یه دو تومنی پاره بهت میده و با اخم منتظر بقیه پولش میمونه. بقیه رو که میدی، پاشو با خشم میذاره روی گاز و دود رو فرو میکنه توی حلق و ریهات. لبخندی که روی لبت بود، خشک میشه.
ماشین بعدی که میاد، میبینی داره میخنده، خوشحال میشی و لبخند میزنی و سرت رو از پنجره میبری بیرون که سلام کنی، میبینی پاشو گذاشت روی پدال و فرار کرد و دودش خورد توی صورتت!
بعدی و بعدی و بعدیها هم همینطور میان و میرن. دریغ از یک روی خوش!
به خودت که میای، میبینی اخمو شدی و دیگه عادت کردی لبخند نزنی. عادت کردی که توقع نداشته باشی، عادت میکنی که فراموش کنی و هر وقت هم که خسته شدی یه نفس عمیق بکشی! نفس عمیق که میکشی تازه متوجه میشی کجایی! وقتی ریههات سنگین شد میفهمی که از صبح یه عالمه دود خوردی و هوای اتاقت مثل سرب سنگینه.
پنجره رو که باز میکنی، اوضاع بدتر میشه و دود بیشتری میاد تو اتاق. تا جایی که بشه پنجره رو میبندی و منتظر میمونی تا ساعت لعنتی تموم بشه و بری خونه و فراموش کنی امروز رو و فردا باز با یه بسم الله و یه لبخند دیگه روز جدید رو شروع کنی.
«واقعیتش من اگر دستگاه تهویه رو برنده بشم، معلوم نیست جرأت بخشیدنش رو داشته باشم یا نه! توی اوضاعی که خودم دارم شاید به زخم خودم رواتر باشه ولی اولین کسایی که به ذهنم اومدن کارمندهای محترم عوارضی بودن. اگر موقعیتش رو داشتم حتما یه فکر برای هوای آلوده این عزیزان میکردم.»
نویسنده: حسن منصوری